زیر و زبر. زیر و رو. بالا و زیر. زیر و بالا. (یادداشت مؤلف). همه اطراف. بلندی و پستی. بالا و پائین و زیر و زبر. (ناظم الاطباء). - برفرود سخن، فراز و نشیب آن. نیک و بد آن: بکوشم باندازۀ دستگاه کنم برفرود سخن را نگاه. شمسی (یوسف وزلیخا). - برفرود کاری، زیر و زبر آن. اختلاف و تمایز آن: خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشتر است وین کسی داند که داند برفرود روزگار. فرخی.
زیر و زبر. زیر و رو. بالا و زیر. زیر و بالا. (یادداشت مؤلف). همه اطراف. بلندی و پستی. بالا و پائین و زیر و زبر. (ناظم الاطباء). - برفرود سخن، فراز و نشیب آن. نیک و بد آن: بکوشم باندازۀ دستگاه کنم برفرود سخن را نگاه. شمسی (یوسف وزلیخا). - برفرود کاری، زیر و زبر آن. اختلاف و تمایز آن: خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشتر است وین کسی داند که داند برفرود روزگار. فرخی.
جاروب که غبار و آرد و هر چیز نرم روبد و آن را امروز جارو نرمه نیز گویند. (یادداشت مؤلف) : دیگر بیامد و گفت دم روباه نرم روب نیک آید و به کارددم روباه از پشت مازو جدا کرد. (سندبادنامه ص 328)
جاروب که غبار و آرد و هر چیز نرم روبد و آن را امروز جارو نرمه نیز گویند. (یادداشت مؤلف) : دیگر بیامد و گفت دم روباه نرم روب نیک آید و به کارددم روباه از پشت مازو جدا کرد. (سندبادنامه ص 328)
یکی از حرفهای قافیه. شمس قیس گوید: حرف آخر کلمه قافیت چون از نفس کلمه باشد آنرا روی ّ خوانند، چنانکه: ’زهی بقاء تو دوران چرخ را مفخر’. چون حرف راء در کلمه مفخر اصلی است، روی ّ این شعر راء است. و چنانکه: ’ای نرگس پرخمار تو مست’. چون تاء ’مست’ از اصل کلمه است، روی ّ این شعر تاء است. و این لفظ از ’روا’ گرفته اند، و روا رسنی باشد که بدان بار بر شتر بندند، پس چون بناء جملۀ ابیات اشعار بر این حرف است همچنانست که گوئی جملۀ ابیات بر این حرف بسته میشود، آنرا به رواء شتر مانند کردند و نامی مشتق از آن نهادند. و معلوم شد و دانسته آمد که حرف که در آخر کلمه قافیت از نفس کلمه باشد شاید که آنرا روی ّ بیت سازند. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 153)
یکی از حرفهای قافیه. شمس قیس گوید: حرف آخر کلمه قافیت چون از نفس کلمه باشد آنرا رَوی ّ خوانند، چنانکه: ’زهی بقاء تو دوران چرخ را مفخر’. چون حرف راء در کلمه مفخر اصلی است، رَوی ّ این شعر راء است. و چنانکه: ’ای نرگس پرخمار تو مست’. چون تاء ’مست’ از اصل کلمه است، رَوی ّ این شعر تاء است. و این لفظ از ’روا’ گرفته اند، و روا رسنی باشد که بدان بار بر شتر بندند، پس چون بناء جملۀ ابیات اشعار بر این حرف است همچنانست که گوئی جملۀ ابیات بر این حرف بسته میشود، آنرا به رواء شتر مانند کردند و نامی مشتق از آن نهادند. و معلوم شد و دانسته آمد که حرف که در آخر کلمه قافیت از نفس کلمه باشد شاید که آنرا رَوی ّ بیت سازند. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 153)
زردمرغک. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) (گل گلاب) ، ریختن. پاشیدن: چو ممکن گرد امکان برفشاند بجز واجب دگر چیزی نماند. شبستری. - آتش خشم و کین برفشاندن، سخت خشمگین شدن. نمودن خشم: فرستاده را خوار کرد و براند همی آتش خشم و کین برفشاند. فردوسی. - از دیده خون دل برفشاندن، کنایه از سخت گریستن: بپذرفت و زآن شهر لشکر براند ز دیده همی خون دل برفشاند چنان داغ دل پیش او در بماند سرشک از دو دیده برخ برفشاند. فردوسی. نشانش نگه کرد و نامش بخواند ز دیده سرشکش برخ برفشاند. فردوسی. ، بذل کردن. دادن. بخشیدن. عطا کردن. به پای کسی ریختن و پاشیدن. نثار کردن. (آنندراج) : ز کشور سراسر مهان را بخواند درم داد و گنج گهر برفشاند. فردوسی. پریروی بر زن درم برفشاند بکرسی ّ زرپیکرش برنشاند. فردوسی. درمهای آگنده را برفشاند بنیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. کجا برفشانند مشک و عبیر همان گسترانند خزّ و حریر. فردوسی. درّ است ناخریده و مشکست رایگان هرچند برفشانی و هرچند برچنی. منوچهری. نماند هرچه آن از مرد ماند بماند هرچه آنرا برفشاند. ناصرخسرو. دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش ؟ سعدی. بسنبل ز ما بوسه ها برفشان که آورد از زلف ساقی نشان. ظهوری (از آنندراج). - آستین برفشاندن، ترک چیزی گفتن. - ، اشاره کردن با دست (به نشانۀ اجازه دادن) : بیغما ملک آستین برفشاند وز آنجا بتعجیل مرکب براند. سعدی. - ، نثار و انعام کردن: سخن گفت و دامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند. سعدی. - ، اعراض کردن: هر یک از آن آستنی برفشاند تا همه رفتند و یکی شخص ماند. نظامی. - برفشاندن جان، نثار کردن جان. دادن جان: امیرا جان شیرین برفشانم اگر ویدا شود یکبارگی عمر. دقیقی. ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی. فردوسی. یل پهلوان را بشادی نشاند بشادی بر او جان همی برفشاند. (گرشاسب نامه). - دست برفشاندن، برافشاندن دست. کنایه از رقصیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). رقص کردن. (ناظم الاطباء) : مطربا بنواز تا سرو سهی بالای من برفشانددست و بیند جان فشانیهای من. فنائی (انجمن آرا). قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را. سعدی. - سر دست برفشاندن، برفشاندن سر دست. آستین برفشاندن: نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی که بدوستان یک دل سردست برفشانی. سعدی. ، ببالا افشاندن. بطرف بالا پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)
زردمرغک. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) (گل گلاب) ، ریختن. پاشیدن: چو ممکن گرد امکان برفشاند بجز واجب دگر چیزی نماند. شبستری. - آتش خشم و کین برفشاندن، سخت خشمگین شدن. نمودن خشم: فرستاده را خوار کرد و براند همی آتش خشم و کین برفشاند. فردوسی. - از دیده خون دل برفشاندن، کنایه از سخت گریستن: بپذرفت و زآن شهر لشکر براند ز دیده همی خون دل برفشاند چنان داغ دل پیش او در بماند سرشک از دو دیده برخ برفشاند. فردوسی. نشانش نگه کرد و نامش بخواند ز دیده سرشکش برخ برفشاند. فردوسی. ، بذل کردن. دادن. بخشیدن. عطا کردن. به پای کسی ریختن و پاشیدن. نثار کردن. (آنندراج) : ز کشور سراسر مهان را بخواند درم داد و گنج گهر برفشاند. فردوسی. پریروی بر زن درم برفشاند بکرسی ّ زرپیکرش برنشاند. فردوسی. درمهای آگنده را برفشاند بنیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. کجا برفشانند مشک و عبیر همان گسترانند خزّ و حریر. فردوسی. درّ است ناخریده و مشکست رایگان هرچند برفشانی و هرچند برچنی. منوچهری. نماند هرچه آن از مرد ماند بماند هرچه آنرا برفشاند. ناصرخسرو. دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش ؟ سعدی. بسنبل ز ما بوسه ها برفشان که آورد از زلف ساقی نشان. ظهوری (از آنندراج). - آستین برفشاندن، ترک چیزی گفتن. - ، اشاره کردن با دست (به نشانۀ اجازه دادن) : بیغما ملک آستین برفشاند وز آنجا بتعجیل مرکب براند. سعدی. - ، نثار و انعام کردن: سخن گفت و دامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند. سعدی. - ، اعراض کردن: هر یک از آن آستنی برفشاند تا همه رفتند و یکی شخص ماند. نظامی. - برفشاندن جان، نثار کردن جان. دادن جان: امیرا جان شیرین برفشانم اگر ویدا شود یکبارگی عمر. دقیقی. ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی. فردوسی. یل پهلوان را بشادی نشاند بشادی بر او جان همی برفشاند. (گرشاسب نامه). - دست برفشاندن، برافشاندن دست. کنایه از رقصیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). رقص کردن. (ناظم الاطباء) : مطربا بنواز تا سرو سهی بالای من برفشانددست و بیند جان فشانیهای من. فنائی (انجمن آرا). قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را. سعدی. - سر دست برفشاندن، برفشاندن سر دست. آستین برفشاندن: نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی که بدوستان یک دل سردست برفشانی. سعدی. ، ببالا افشاندن. بطرف بالا پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)
نام یکی از رساتیق قم است و آنرا برقه قم نیز گویند. گروهی از محدثان بدانجا منسوب و به برقی معروفند. رجوع به تاریخ قم ص 22 و ریحانهالادب شود، در تداول عامه، درخشیدن ودرخشش را گویند، چه برقش دارد یعنی درخشیدن دارد
نام یکی از رساتیق قم است و آنرا برقه قم نیز گویند. گروهی از محدثان بدانجا منسوب و به برقی معروفند. رجوع به تاریخ قم ص 22 و ریحانهالادب شود، در تداول عامه، درخشیدن ودرخشش را گویند، چه برقش دارد یعنی درخشیدن دارد